جدول جو
جدول جو

معنی تب دزده - جستجوی لغت در جدول جو

تب دزده
(تَ دُ دَ / دِ)
تب مخفی. تبی که در بیمار اثری بارز نداشته باشد و بیشتر در بیماران پیر مسلول و آنهم در اوایل بیماری مشاهده میشود و درجۀ حرارت بدن بیمار بیش از چند عشر از حد معمولی بالاتر نرود و بهمین جهت تشخیص وجود بیماری در بیمار مشکل است. رجوع به تب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم کشیده، خیس، کنایه از باتجربه، آب داده مثلاً فولاد آب دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
تیزکرده مثلاً شمشیر آب داده، خنجر آب داده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاب داده
تصویر تاب داده
پیچیده شده، بافته شده
ویژگی چیزی که بر اثر حرارت داغ شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم، سرشک
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
پیچیده. بهم بافته: زلف تابداده. کمند تابداده:
بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.
فردوسی.
بینداخت آن تاب داده کمند
سر شهریار اندرآمد ببند.
فردوسی.
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد ببند.
فردوسی.
گریزان ز من تاب داده کمند
بینداخت، آمد میانم به بند.
فردوسی.
بر آن زلف چون تاب داده کمند
به انگشت پیچید و از بن فکند.
فردوسی.
ز افراسیاب و ز پولادوند
ز کشتی و از تاب داده کمند.
فردوسی.
برآویخت با دیو پولادوند
بینداخت آن تاب داده کمند.
فردوسی.
از آن پردۀ سبز و اسب بلند
وزآن مرد و آن تاب داده کمند.
فردوسی.
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده.
نظامی.
خروش زیور زرتاب داده
دماغ مطربان را خواب داده.
نظامی.
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده.
سعدی (بدایع).
، سرخ کرده. برشته. بریان شده. لحم مقلو، گوشت بریان. حب محمص،دانۀ بریان شده و برشته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
بریان. سوخته:
پریشان شد چو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
نی یا چوبی کاواک که در درون آن چوب دیگر تعبیه کنند و از دهان آن آب افکنند. و عربی آن مضخه و ذرّاقه و زرّاقه و سرّاقه است. و به فارسی آب انداز نیز گویند، قسمی حشره چند زنبوری سرخ که در زیر خاک باشد و ریشه نبات خورد و آن را تباه کند و حوض و امثال آن را سوراخ کند، و در بعض ولایات آن را زمین سنبه گویند. پشیل، (اصطلاح طب) آلتی از شیشه که بر سر آن سوزنی مجوّف است و بدان در تن آدمی و جانوران دواهای مایع کنند. و این عمل را تزریق نامند
لغت نامه دهخدا
(بِ دی دَ / دِ)
اشک:
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
جمال الدین عبدالرزاق.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ / دِ)
بیماری که گرفتار تب شده باشد. تب دار:
ولی تب کرده را حلوا چشیدن
نیرزد سالها صفرا کشیدن.
نظامی.
باز تب کرده را درآمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب.
نظامی.
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
تب لرزه بود از برآمدن سپرز بزرگ. (صحاح الفرس). تب لرزه ای که بسبب ظاهرشدن و برآمدن سپرز بهم رسیده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء). تب لرزه. (از برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 291) :
چنان دشمن از بیم تیغ تو لرزد
که گویی گرفته است تب باده او را.
غضائری رازی (از فرهنگ جهانگیری).
مباد دشمن خسرو و گر بود بادا
همیشه در یرقان از بلا و تب باده.
شمس فخری (از لسان العجم شعوری).
به این معنی بجای بای ابجد، یای حطی هم بنظر آمده است. (برهان). در جهانگیری و برهان چنین آورده اما رشیدی تب یازه تصحیح کرده بمعنی تبی که در آن خمیازه و کمان کشی کنند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ / دِ)
ج، تب زدگان. تب دار. (آنندراج). کسی که مبتلا به تب باشد. (ناظم الاطباء). نزیف. موعوک. مورود. (منتهی الارب) :
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که بود شربتش از سلسبیل و از تسنیم.
سوزنی.
سیزده روز مه چارده شب تب زده بود
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید.
خاقانی.
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گلشکرهای صفاهان چه کنم.
خاقانی.
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد.
خاقانی.
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب.
نظامی.
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار، عقرب زده.
نظامی.
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد.
نظامی.
تب زدگان را که نه حلوا به است
خوردن گشنیز ز حلوا به است.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
منفذی بدون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند: این زمین یااین کاریز آب دزد دارد، مجرای آب، ابر سحاب قطره دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر زده
تصویر تر زده
قباله
فرهنگ لغت هوشیار
غده ایست در میان فاق پاچه گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آنرا بخورد چشمش موی زاید در می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آنرا بیرون آورد، انتهای هر چیز: (فلان کس تا مو دزدش بما فرو کرد) (یعنی کلاه گشادی سر ما گذاشت)
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گردکردن لبها غنچه وار: به لب دزدی دهان را غنچه گون کرد دهان غنچه را یکبار خون کرد. (محمد اکبر دولت آبادی آنند. لب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب دیده
تصویر تاب دیده
بریان، سوخته دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تب زده
تصویر تب زده
کسی که مبتلا به تب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آب پاشیده مشروب، شمشیر و خنجر و مانند آن که شمشیر سازان و کارد گران آنرا آب داده باشند گوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تلمبه ای شیشه ای که مایعات را بطرف خود کشدوجهت داخل کردن به بدن به کار میرود، حشره از تیره سیرسیرک ها، راسته راست بالان، که زمین را می کند و از ریشه گیاهان تغذیه می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دزد
تصویر آب دزد
((دُ))
منفذی درون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند، مجرای آب، ابر، سحاب، قطره دزد (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دزدک
تصویر آب دزدک
((دُ دَ))
سرنگ، جانوری است قهوه ای رنگ با پای دندانه دار و تیز که زمین را سوراخ می کند و به ریشه گیاهان آسیب می رساند، خوراکش کرم ها و حشرات می باشد، بال های کوچکی هم دارد که می تواند کمی پرواز کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
((دِ))
آب پاشیده، مشروب، تیز، تیز کرده (صفت برای شمشیر یا خنجر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاب داده
تصویر تاب داده
پیچیده، به هم بافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
Waterlogged
دیکشنری فارسی به انگلیسی
آتش انداز
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
промокший
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
wassergesättigt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
водяний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
przemoczone
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
被水淹没的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
encharcado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
inzuppato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
empapado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی